پيام
+
صبح با برادرم سر فلکه دورشهر قرار داشتم.
منتظر بودم که بياد.
دانش آموز رد و شد و حال احوال کرد.
خواست بره ديدم يقه لباسش نا مرتبه
گفتم يقتو درست کن.
پيک موتوري که نزديکم بود بر گشت و پرسيد: شما ناظمي؟
من: نه معلمم!
اون: بزن سرشون رو بشکن!
من: گناه دارن بچه هاي مردمن!
اون: ما گناه نداشتيم؟ معلم اينقدر ما رو زد که ترک تحصيل کرديم و اين شد حال و روزمون:(
من: خوبه اونا هم ترک تحصيل کنن؟:)
غزل صداقت
97/8/26
هما بانو
احسنت :)