پيام
+
#مرداد_تلخ(4)
خيلي زود با احمد و عرفان دوست شديم. اون دو تا سرباز بودن و من دانش آموز...به تحريک من سه تايي زنگ بالا سرمون رو ميزديم تا پرستار بياد و بعد خودمون رو ميزديم به خواب...اون دوتا رو قرار بود دوشنبه عمل کنن و من رو سه شنبه...طفلکيا رو از يک شنبه شب گرسنه نگه داشتن ولي آخر هم عملشون افتاد سه شنبه...دکتر من و احمد يکي بود...دوشنبه يه پرستار چند بار اومد از من خون گرفت...
غزل صداقت
97/5/13
معلمانه2
اخر عصباني شدم و بهش گفتم «خون آشام!» به بابا گلايه کرده بود که اين اول بايد زبونش رو عمل کنن...
.: ام فاطمه :.
{a h=moallemaneh2}2معلمانه{/a} :)
رايحه ي انتظار
:)
هما بانو
:) @};-