پيام
+
جلسه آخر قبل از عيد بود.
نه بچه ها حوصله درس گوش کردن داشتن
نه من حوصله درس دادن!
نمي شد هم بيکار رهاشون کرد!
مدرسه رو ميذاشتن رو سرشون
شروع کردم واسشون داستان گفتن!
يکي از بچه گفت: آقا داستان جن بگو!
منم شروع کردم داستان جن گفتن
يهو باد زد و در کلاس باز شد
بچه ها از ترس چنان جيغي کشيدن
که کل مدرسه اومد ببينه چي شده:)
خانم مهندس
97/6/21
معلمانه2
ماشا الله همشونم از جن خاطره داشتن:)
انديشه نگار
:)
*ابرار*
: )
هما بانو
:)
.: ام فاطمه :.
:) چندمن؟ دختر من و دوستاش امسال که چهارم بودن خيلي رفتن تو اين فازا :)
معلمانه2
{a h=emozionante}.: فاطمه بانو :.{/a} هفتم هستن